یازده بگذشته از ذیقعده جانان آمده

بر تن موسای کاظم گوییا جان آمده

شهر پیغمبر مدینه نور افشانی شده

در شب تاریک شیعه مهر رخشان آمده

آمده زیبا پسر از نسل پاک مرتضی

جانشین حضرت کاظم به میدان آمده

در زمین وآسمان جشن وطرب بر پا شده

نجمه را در گهر باری به دامان آمده

شیعیان را آمده مولای هشتم در وجود

عالم آل پیمبر روح ایمان آمده

نام او باشد علی وکنیه اش باشد رضا

در خزان شیعه امید بهاران آمده

از مدینه آفتاب شرق ایران سرزده

افتخاری در جهان ازبهر ایران آمده

بر کریمان آمده مولا وارباب کرم

ای گدایان مژده سلطان خراسان آمده

آمده سکنی گزیند در دژ توحید او

اصل آغازین دین را شرط ومیزان آمده

آهوان را نیست باکی دیگر از صیادها

ضامن پرمهر آهوی بیابان آمده

جمله بیماران دخیل آن پر قنداقه اش

چون مسیح فاطمه از بهر درمان آمده

زایرینش را دهد پاسخ به وقت مقتضی

ضامن هر شیعه در درگاه یزدان آمده

خشکسالی خراسان هم به پایان می رسد

آنکه آید با دعایش سخت باران آمده

البشاره برکسی که حج بر او مقدور نیست

آنکه آسان می کند حج فقیران آمده

مشهد او روز میلادش تماشایی بود

اهل عالم بهرتبریکش فراوان آمده

کفتران قوقوی شادی در حرم سر می دهند

نوکر نقاره زن شادان وخندان آمده

ای خوشا مشهد شود کنعان وما بینیم که

یوسف گم گشته ی زهرا به کنعان آمده

اسماعیل تقوایی
.
.
.
.
مژده ای اهل وِلا نور خدا گشته پدید

هشتمینِ حجتِ حق آن شهِ فرزانه رسید

هم نبی صورت و حیدر صفت است این مهِ ناب

هر که دیدش دل از این خانه و کاشانه برید

بهرِ مولایِ جهان بابِ حوائج زِ وفا

پسری همچو رضا داده خداوندِ حمید

شبِ میلادِ رضا باده ز میخانه رسد

باید امشب همه دم باده ز پیمانه چشید

خنده بر لب بزند موسیِ جعفر همه دم

تا که با یک نظرش آن مهِ دُردانه بِدید

مهِ ذیقعده شد و ماهِ خدا گشته عیان

همه تبریک بگویید که عید آمده عید

هر که باشد به دلش مهر رضا شاهِ کرم

شک نکن روز جزا می شود همواره سعید

میشود بیتِ خدا تا به ابد از سرِ عشق

دلِ هر کس که به یادش دمی الساعه تپید

من کجا مدحِ شما ای شهِ فرزانه کجا

مدحتان کرده خداوند، به قرآنِ مجید

آرزویم همه این است که در روز جزا

بشوم مثلِ غلامان شما نامه سپید

راستی بهرِ «بداغی» چه خوش است ای صنما

که شود در رهتان نوکرِدلداده شهید

سیروس بداغی

اشعار امام رضا
.
.
.
.
.
مرده از فیض تو احیاگر جان می گردد

عالم پیر از این نشئه جوان می گردد

سر تسلیم به پای تو فرود آوردم

که به انگشت ولای تو جهان می گردد

تا نهد چهره به خاک قدم زوّارت

سنگ از دامنۀ کوه، روان می گردد

با تولاّی تو چون سینۀ دریا به کلیم

وادی خوف و خطر مهد امان می گردد

هر کجا نام خراسان تو آید به زبان

اشک شوق است که از دیده، روان می گردد

سجده بر گنبد زرّین تو آرد خورشید

که به امواج فضا نورافشان می گردد

آهوئی را که تو ضامن شوی ای ضامن خلق

خاک او سرمۀ صاحب نظران می گردد

همه اعضای وجودم نه سر هر مویم

به ثنای تو سراپای زبان می گردد

نقش شیر از نگه نافذ تو شیر شود

گرگ در خطّۀ طوس تو شبان می گردد

همچو بلبل که کند دور و بر گل پرواز

گرد گلدستۀ صحنینتو جان می گردد

دیده از هستی خود بلکه زخود می پوشم

تا که چشمم به رواقت نگران می گردد

با تو از آتش دزوخ گل جنّت روید

بی تو گلخانۀ فردوس، خزان می گردد

زائر کوی تو آرد به خداوند طواف

دل من گِرد مزار تو از آن می گردد

آسمان ها به طواف حرمت مشغولند

تا که بر گرد زمین چرخ زمان می گردد

تیغ با معجز ابروت کند کار سپر

تیر از گردش چشم تو کمان می گردد

ناز بر جان کند و فخر فروشد به بهشت

تن هر کس که به خاک تو نهان می گردد

کافر ارنام رضا را ببرد در دوزخ

دوزخ از فیض دمش رشک جنان می گردد

روز پرواز کتب پای صراط و میزان

کرم و لطف تو بر خلق عیان می گردد

لاله از خشت طلای تو برون آرد سر

سنگ با معجز تو درّ کران می گردد

موسی از طور تو بانگ ارنی می شنود

عیسی از شوق تو بی تاب و توان می گردد

گر چه حجّ فقرائی به طواف حرمت

تا ابد دایرۀ کون و مکان می گردد

گر به بازار جهان خلق جهان سود آرند

همه بی مهر ولای تو زیان می گردد

می دهد روی خدا را به همه خلق نشان

هر که در کوی تو بی نام و نشان می گردد

هر که بر پنجره های حرمت گیرد دست

پنجه اش عقده گشای همگان می گردد

روح بخش دل و جان است و روان قرآن

هر کجا وصف ثنای تو بیان می گردد

تا کند نغمه سرایی به ثنایت (میثم)

گرد او روح ملک، رقص کنان می گردد

غلام رضا سازگار
.
.
.

.بر شانه های ضریحت تا می گذارم سرم را

انگار می گیری از من غوغای دور و برم را

حرفی ندارم به جز اشک نه حاجتی نه دعایی

دست شما می سپارم این چشم های ترم را

من از جوار کریمه از شهرِ بانو می آیم

آقا ! بگو می شناسم همسایه ی خواهرم را

عطر هوای رواقت، آهنگ هر چلچراغ ات

نگذاشت باقی بماند بغضی که می آورم را

حتی اگر دانه ای هم گندم برایم نریزی

جایی ندارم بریزم جز صحن هایت پرم را

هربار مشهد می آیم انگار بار نخست است

هی ذوق دارم ببینم گلدسته های حرم را

زهرا بشری موحد
.
.
.

.
.
آسمان را عرشیان امشب چراغان می کنند

کهکشان در کهکشان آئینه بندان می کنند

قدسیان امشب به عین مقدم شمس الشموس

اختران را بهر کسب نور مهمان می کنند

تشنگان معرفت امشب به زیر آسمان

ابرهای رحمت حق باز باران می کنند

انجمن آراست نام ثامن ‏الاطهار و باز

نام او را عاشقان شمع شبستان می کنند

تازه می‏گردد دل من چون گل شبنم زده

آیه ‏ی نام ورا هر جا که عنوان می کنند

هر که اشک شوق ریزد از برایش روز حشر

دامن او را پر از یاقوت و مرجان می کنند

روضه او هست تا آئینه‏ باغ بهشت

زائران او مکان در باغ رضوان می کنند

در حریم او که باشد بهر ما دارالشفا

دردمندان دردهای خویش درمان می کنند

ای «وفائی» هر که گردد زائرش با معرفت

مشکل او را به روز حشر آسان می کنند

سید هاشم وفایی
.
.
.
.
.
.عاشقت شد از ابتدا این قدر

دوست دارد تو را خدا این قدر

بغلِ کعبه هم به جان خودت

ما نگفتیم ربّنا این قدر

بی سبب نیست شهرت آهو

آن قدر گریه کرد تا این قدر…

حرمت می رسیم زود به زود

دل نبرده کسی ز. ما این قدر

چقدر عاشق خودت شده ای

جلوی آینه نیا این قدر

کربلا رفتم و نجف رفتم

من ندیدم برو بیا این قدر

از خدا هم سرت شلوغ تر است

چه کسی داشته گدا این قدر

کرمت مایه خجالت ماست

کم نوشتم، ولی چرا این قدر؟

مزد یک بار ما سه بار شماست

هیچ کس سر نزد به ما این قدر

وقت مردن بیا کنارم باش!

ظرف ما را مکن طلا این قدر

کربلای مرا به تو دادند

پس اذیت نکن مرا این قدر

این که ما عاشق شما شده ایم

کار ما بود یا شما این قدر…؟!

علی اکبرلطیفیان
.
.
.
.
.
—♥️ ♥️ ♥️—

باز هم ناله و فریاد دلم می خواهد

هشتمین نور خداداد دلم می خواهد

شوق پابوسی شیرین به سرم افتاده

من اگر تیشه فرهاد دلم می خواهد

دست بر سینه، سلامی و سپس اذن دخول

گوشه صحن گوهر شاد دلم می خواهد

به امیدی که رضا ضامن من هم بشود

شده ام آهو و صیاد دلم می خواهد

همه با دست پر از سمت حرم می آیند

از همان که به همه داد، دلم می خواهد

از همان جنس نگاهی که در آن سلمانی

به سیه کاسه ای افتاد، دلم می خواهد

هر کجا رفته ام این درد مداوا نشده

چقدر پنجره فولاد دلم می خواهد

یا معین الضعفا، جان جوادت مددی

که ز دستان تو امداد دلم می خواهد

محمود مربوبی
.
.
.
.

.یخ می آید حرم، گمراه می آید حرم

با تمام زائرانش راه می آید حرم

هیچ فرقی نیست بین زائرانش چونکه هم

بنده می آید حرم، هم شاه می آیدحرم

لحظه ای خالی نمی ماند اگر دقت کنیم

روزها خورشید و شب ها ماه می آید حرم

خوش به حال شاعری که ساکن شهر قم است

گاه می آید حرم، بیگاه می آید حرم

جمله ها بر عکس دنیا می دهد اینجا جواب

کوه از شوق زیارت کاه می آید حرم

گرچه در ظاهر بدی قصد زیارت کرده است

در حقیقت عارف باالله می آید حرم

هرکه می خواهد ببیند قطعه ای از عرش را

راه خود را می کند کوتاه می آید حرم

بُعد منزل نیست چونکه این سفرروحانی است

هرکسی هرجا بگوید :آه می آید حرم

شاه ورعیت، مست و عارف، شیخ وگمراه و همه

با تمام زائرانش راه می آید حرم…

مجتبی خرسندی
.
.
.
.
.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *